لویی شانزدهم
لویی شانزدهم سومین فرزند دوفن لویی دو فرانس بود. دوفن، که تنها پسر مشروع لویی پانزدهم بود، لویی فربه نام داشت، زیرا شکمپرست بود. او سعی میکرد با شکار، شنا، قطع اشجار، چوببری، و واداشتن خود به هنرهای یدی، چاقی خود را برطرف کند. در سراسر عمر خود احساس احترام خویش را نسبت به کلیسا حفظ کرد؛ عزیزترین دوستانش کشیشان بودند، و از زناکاریهای پدر خود عمیقاً شرمنده بود. زیاد مطالعه میکرد، از جمله آثار مونتسکیو و روسو را خواند؛ این نظر را پیدا کرد که «پادشاه جز مباشر درآمدهای کشور چیزی نیست؛» او حاضر نشد در فرانسه سفر کند، زیرا میگفت «همة وجود من ارزش آن هزینهای را ندارد که این سفر برای مردم بیچاره در برخواهد داشت.» اینکه چه مقدار از خصوصیات اخلاقی، عادات، و اندیشههای او به لویی شانزدهم رسید، بسیار شایان توجه است.
همسرش ماری-ژوزف اهل ساکس با فضیلت و نیرومند بود و هشت بچه برای او آورد، از جمله: لویی-ژوزف ملقب به دوک دو بورگونی، که در 1761 طی حادثهای کشته شد؛ لویی اوگوست ملقب به دوک دو بری متولد 23 اوت 1754، که بعداً لویی شانزدهم شد؛ لویی- ستانیسلاس ملقب به کنت دو پرووانس متولد 1755، که بعداً لویی هجدهم شد؛ و شارل- فیلیپ ملقب به کنت د/ آرتوا متولد 1757، که بعداً شارل دهم شد. وقتی پدرشان در 1765 درگذشت، لویی اوگوست، که یازده سال داشت، وارث تاج و تخت شد.
او بچهای مریض احوال، ترسو، و خجول بود، ولی سالها زندگی در نقاط روستایی و غذای ساده به او سلامت و نیرو بخشید. لویی مانند پدرش خوب بود، ولی درخشان نبود. او به ذکاوت برتر برادرانش، که ارشدیت او را کاملاً نادیده میگرفتند، رشک میبرد. وی، که محجوبتر از آن بود که در برابر تعرض دیگران معامله به مثل کند، خود را با ورزش و کارهای
دستی مشغول میداشت. لویی با دقت کامل تیراندازی آموخت، و فراگرفت که چگونه در به کار بردن دستان و ابزار خود با کارگران رقابت کند. وی مهارتهای افزارمندانی را که در دربار خدمت میکردند میستود، و دوست داشت با آنها گفتگو و کارکند، و عادات و طرز سخن گفتن آنان را تاحدودی به خود گرفت. ولی کتاب را نیز بسیار دوست داشت و علاقة خاصی به فنلون یافت در دوازده سالگی یک دستگاه چاپ در کاخ ورسای نصب کرد و به کمک برادرانش (که در آن وقت نه و یازده سال داشتند) حروف یک کتاب کوچک را چید که در سال 1766 تحت عنوان گفتههای اخلاقی و سیاسی مقتبس از تلماک منتشر کرد. پدربزرگش از این گفتهها خوشش نمیآمد. لویی پانزدهم گفت: «به آن پسر بزرگ نگاه کنید، او مایة خانه خراب شدن فرانسه و خودش خواهد شد، ولی به هرحال من زنده نخواهم بود تا آن را ببینم.»
چگونه میشد این شاهزادة کارگر را به یک پادشاه تبدیل کرد؟ آیا امکان داشت همسری تحرکبخش یافت که به او شهامت و غرور بخشد و برایش اطفالی از نسل بوربون بیاورد؟ حکمران حاضر بیش از آن سرگرم مادام دو باری بود که به این امر توجهی کند؛ ولی شوازول، وزیر خارجه، ایامی را که در دربار وین گذرانده بود و همچنین یک مهیندوشس با روح به نام ماریاآنتونیا یوزفا را، که در آن هنگام (1758) سه سال داشت، به خاطر میآورد؛ شاید ازدواج او با لویی-اوگوست باعث میشد به اتحاد با اتریش؛ که بر اثر قرارداد صلح جداگانة فرانسه با انگلستان (1762) ضعیف شده بود، جان تازهای بخشیده شود. پرنس فون کاونیتس افکار مشابهی را به طور محرمانه با کنت فلوریمون مرسی د/ آرژانتو، یکی از اشراف لیژکه ثروتی بسیار و قلبی رئوف داشت و سفیر اتریش در ورسای بود، در میان گذارده بود. لویی پانزدهم اندرز هماهنگ آنان را پذیرفت، در 1769 یک تقاضای رسمی برای ماری ترز فرستاد، و از ماریا آنتونیا برای لویی اوگوست خواستگاری کرد. امپراطریس با کمال میل وصلتی را که خودش نیز مدتها قبل نقشة آن را در سر میپرورانده بود تصویب کرد. دوفن، که در این امر با وی مشورتی نشده بود، به نحوی مطیعانه انتخابی را که برای وی شده بود پذیرفت. وقتی به او گفته شد که نامزدش یک شاهدخت زیباست، آهسته گفت: «خدا کند فقط صفات خوبی داشته باشد.»
ماریا آنتونیا در دوم نوامبر 1755 در وین به دنیا آمد. او بچة قشنگی نبود؛ پیشانیش بیش از حد بلند، و بینیش بیش از اندازه بلند و تیز بود؛ دندانهایش نامرتب بودند، و لب پایینش بیش از حد گوشتالود بود. ولی طولی نکشید که او پی برد که خون سلطنتی در رگهایش جریان دارد؛ طرز راه رفتن مانند یک ملکه را آموخت؛ و طبیعت، به کمک ترشحات مرموز بلوغ، او را به نحوی دلپذیر از نو قالبریزی کرد تا اینکه باموهای طلایی ابریشمین، رنگ رخسارهای «چون یاسمن و گل سرخ» و چشمان براق شیطنتبار و آبی، گردنی به سبک یونانیها اگر نگوییم لقمة مناسبی برای یک پادشاه بود، دست کم تکة لذیذی برای یک دوفن شد. سه خواهراز پنج خواهر بزرگترش توسط امپراطریس، با مهارت، زندگیهای مرفه و مناسبی یافتند: ماریا کریستینا با پرنس آلبرت حکمران ساکس، که دوک ساکس – تشن شد، ازدواج کرده بود؛ ماریا آمالیا با فردیناند، دوک پارما، ازدواج کرده بود؛ ماریا کارولینا ملکة ناپل شده بود. برادرشان یوزف امپراطور مشترک امپراطوری مقدس روم شده، و برادر دیگرشان، لئوپولد، مهیندوک توسکان بود. لازم بود که ماریا آنتونیا ملکة فرانسه شود.
او، که کوچکترین فرزند زندة ماریترز بود، تاحدودی مورد بی توجهی قرار گرفته بود. در سیزده سالگی اندکی ایتالیایی آموخته بود. ولی نمیتوانست نه فرانسه و نه آلمانی را صحیح بنویسد. از تاریخ تقریباً هیچ نمیدانست، و با آنکه گلوک معلمش بود در موسیقی پیشرفت مختصری کرده بود. وقتی لویی پانزدهم تصمیم گرفت او را به عنوان همسر نوة خود بپذیرد، اصرار کرد علیه آبله تلقیح شود و آبه ورمون را فرستاد تا در تعلیم و تربیت وی تسریعی ایجاد کند. ورمون گزارش داد که «خصوصیات اخلاقی و عواطف قلبی او عالی هستند، و از آنچه عموماً تصور شده است، باهوشتر است، ولی تاحدودی تنبل و فوقالعاده سرسری است، و آموزش به او مشکل است. … او تا هنگامی یاد میگیرد که مایة سرگرمیش فراهم باشد.» ولی رقص و جست وخیز در بیشهها با سگهایش را دوست داشت امپراطریس، که براثر رنج و اندوه فرسوده شده بود، میدانست که سرنوشت اتحاد را به دستهایی که بیش از حد برای چنین مسؤولیتی ضعیفند میسپارد. مدت دو ماه پیش از ازدواج مورد نظر، او ماریا آنتونیا را در اطاق خود میخوابانید تا در خلوت شبها، مطالبی دربارة حکمت زندگی و هنر عضو خاندان سلطنتی بودن را به او تلقین کند. ماریترز برای دخترش فهرستی از قواعدی که راهنمای طرز رفتار وی در زمینههای اخلاقی و سیاسی باشد، تنظیم کرد. او به لویی پانزدهم نامهای نوشت و از او تقاضا کرد تا نسبت به کمبودهای عروس نابالغی که برای نوهاش میفرستد گذشت نشان دهد. او نامهای هم برای دوفن نوشت، که گرمی نگرانی و هراسهای یک مادر از آن محسوس بود:
امیدوارم همانطور که او مایة وجد من بود، مایة خوشوقتی شما باشد. من او را برای همین منظور تربیت کردهام، زیرا مدتها پیشبینی میکردم که او با شما سرنوشت مشترکی خواهد داشت. من در او علاقهای به وظایفش نسبت به شما، یعنی دلبستگی پر احساس و توانایی شناخت و به کار بستن وسایل خشنود شما، برانگیختهام. … دختر من شما را دوست خواهد داشت، من به آن اطمینان دارم، زیرا او را میشناسم. . . خداحافظ دوفن عزیز، خوشبخت باشید و او را خوشبخت کنید. … من غرق در اشک هستم. مادر پراحساس شما.
در 19 آوریل 1770 در کلیسای آوگوستین در وین، این دختر با نشاط و بیفکر، که چهارده سال از عمرش میگذشت، وکالتاً به عقد لویی- او گوست دوفن فرانسه درآورده شد؛ برادرش فردیناند جای دوفن را گرفت. دو روز بعد کاروانی بزرگ، مرکب از چهل و هفت کالسکه و 366 اسب، دفین (همسر دوفن) را از جلو کاخ شونبرون عبور داد و امپراطریس آخرین وداع را با او کرد. آهسته به دخترش گفت: «با فرانسویان چنان مهربان باش که آنها بتوانند بگویند برایشان فرشتهای فرستادهام و» ملازمان 132 نفر ندیمه، آرایشگر، خیاط، امربر، روحانی، جراح، داروساز، آشپز، خدمه، و 35 نفر برای مراقبت از اسبان، که در سفر طولانی به پاریس چهار یا پنج بار عوض میشدند. ظرف شانزده روز، کاروان به کل در کنار رودخانة راین روبهروی ستراسبورگ رسید. در جزیرهای واقع در رودخانه، ماریا لباسهای اتریشی خود را از تن به در کرد و لباس فرانسوی پوشید. ملازمان اتریشیش او را ترک گفتند تا به وین بازگردند، و جای آنها را ملازمان فرانسوی مرکب از بانوان و خدمه گرفتند. از آن پس ماریا آنتونیا مبدل به ماری آنتوانت شد. پس از تشریفات بسیار، درحالی که توپها غرش میکردند، ناقوسهای کلیساها به صدا درآمده بودند، و مردم هورا میکشیدند، او را به ستراسبورگ آوردند. او گریست، لبخند زد، و با شکیبایی تشریفات طولانی را تحمل کرد. وقتی که شهردار نطقی به زبان آلمانی آغاز کرد، او سخنش را قطع کرد و گفت: «آقایان به آلمانی سخن نگویید، از امروز من جز فرانسه زبانی درک نمیکنم.» پس از اینکه یک روز استراحت به او داده شد، کاروان پر کبکبه حرکت خود را در فرانسه آغاز کرد.
ترتیب کار چنین داده شده بود که پادشاه و دوفن با بسیاری از درباریان به کومپینی در 84 کیلومتری شمال خاوری پاریس بروند تا از موکب دوفین استقبال کنند. دوفین در 14 مه وارد شد. عروس از کالسکهای بیرون جست، به سوی لویی پانزدهم دوید، تمام قد تعظیم کرد، و همانطور ماند تا پادشاه او را بلند کرد و با اظهاری پرلطف به او راحتی و آرامش بخشید. او گفت:«شما، خانم، از پیش عضوی از خانواده بودهاید، زیرا مادرتان روح لویی چهاردهم را دارد.» او پس از اینکه هر دو گونة ماری آنتوانت را بوسید، دوفن را معرفی کرد. دوفن هم همان کار را تکرار کرد، ولی شاید لذت کمتری برد. در 15 مه، کاروان مرکب (از همراهان هر دو کشور) عازم ورسای شد. در آنجا، در 16 مه 1770، یک ازدواج رسمی ازدواج نیابتی را که یک ماه قبل صورت گرفته بود تأیید کرد. آن شب جشن بزرگی در محل جدید اپرا برپا شد. پادشاه به لویی – اوگوست هشدار داد که در خوردن افراط میکند. دوفن پاسخ داد: «من همیشه بعد از یک شام خوب، بهتر میخوابم.» او همین کار را هم کرد، و کمی پس از رفتن به بستر عروسی به خواب رفت.
او شبهای متوالی با همان آمادگی خوابید، و صبحهای متوالی زود بلند شد تا به شکار برود. مرسی د/ آرژانتو اظهار نظر کرد که رشد سریع اخیر لویی – اوگوست (از نظر جسمانی) رشد او را از نظر جنسی به عقب انداخته است، و جز انتظار کاری نمیشود انجام داد. ماری
ترز، که از این امر مطلع شد، به دخترش نوشت: «هر دوی شما خیلی جوان هستید. تا آنجا که به سلامت تو مربوط میشود، اینطور خیلی بهتر است. هر دو شما نیرو خواهید یافت.» بعضی از پزشکان دوفن به وی گفتند که ورزش و غذای خوب رشد احساسات عشقی را تحریک خواهند کرد، و این گفته وضع را بدتر کرد، زیرا این دو چیز بالعکس وی را تنومندتر و خواب الودتر ساختند. سرانجام، در اواخر 1770، دوفن کوشید که ازدواج را با «وصلت» توأم کند، ولی نتوانست؛ تنها نتیجة آن دردی یأس آور بود. کنت آراندا، سفیر اسپانیا، به پادشاه خود گزارش داد: «میگویند مانعی که در زیر قلفه وجود دارد شروع به مجامعت را بیش از حد دردناک میکند»، یا «قلفه چنان ضخیم است که نمیتواند با انعطاف لازم برای نعوذ بازشود.» جراحان پیشنهاد کردند که مشکل را با یک عمل جراحی شبیه به ختنه برطرف کنند، ولی دوفن حاضر نشد. او تلاشهای مکرری کرد، ولی جز اینکه خود و همسرش را ناراحت و تحقیر کند، نتیجهای نگرفت. این وضع تا 1777 ادامه یافت. احساس عدم کفایت در زناشویی دوفن، احساس حقارت وی را نسبت به خود عمیقتر کرد و احتمالاً در تبدیل وی به پادشاهی مردد و فاقد اعتماد به نفس سهمی داشت. شاید آن هفت سال سرخوردگی در ازدواج برخصوصیات اخلاقی و طرز رفتار ماری آنتوانت اثر گذارد. او میدانست که مردان و زنان دربار بیرحمانه اقبال بد وی را به مسخره میگرفتند و بیشتر مردم فرانسه، که علت آن را نمیدانستند، او را به عقیم بودن متهم میکردند. او خود را با رفتن به اپرا یا تئاتر در پاریس دلخوش میداشت، ودر تهیة لباس تا سرحد افراط به خود آزادی عمل میداد. ماری آنتوانت از تشریفات دربار، که ایجاب میکرد که وی مرتباً با درباریان درآمیزد، و همچنین از رسوم و آداب آن، سرپیچید، و دوستی نزدیک و صمیمانه با افرادی دلسوز مانند پرنسس دو لامبال را به این گونه مراسم و تشریفات ترجیح میداد. وی مدتها از صحبت کردن با مادام دو باری امتناع کرد – اعم از اینکه علتش این بوده باشد که او اخلاقیات مادام دوباری را نمیپسندید، یا اینکه رشک میبرد که زنی دیگر توانسته باشد چنین به طور کامل مورد مهر پادشاه قرار گیرد و نزدش صاحب نفوذ باشد.
لویی پانزدهم در 10 مه 1774 درگذشت. درباریان شتابان به اقامتگاه دوفن رفتند و او و دوفین را دیدند که به زانو درآمده و گریه میکنند و به دعا مشغولند. جوان نوزدهساله فریاد کشان میگفت: «آه خدایا، ما را حفظ کن! ما جوانتر از آن هستیم که بتوانیم فرمانروایی کنیم!» او به یکی از دوستانش گفت: «چه بار سنگینی! من هیچچیز نیاموختهام. چنین به نظر میآید که همة جهان بر روی من خراب خواهد شد.» در تمام طول روز، در ورسای، پاریس، و سپس تا آن قسمت از فرانسه که این خبر به آنجا رسید. مردان، زنان، و اطفال با شادی فریاد
کردند: «شاه مرده است، زندهباد شاه!» یک پاریسی پرامید، روی یکی از مجسمههای هانری چهارم، کلمة «رستاخیز» را حک کرد؛ پادشاه بزرگ از میان مردگان برخاسته بود تا بار دیگر فرانسه را از هرج و مرج، فساد، ورشکستگی، و شکست نجات دهد
- ۹۳/۰۱/۱۷